داستان های ما با پدر مادر هامون کاملا واضحه اما همیشه بدونین که شما فرزندین و اونا پدر و مادر ...
این داستاخن خاصی از پسریه که کل روز های زندگیشو صرف متنفر بودن از پدر مادرش کرد و همیشه فکر می کرد اونا دنبال اذیت کردن اونن و ازش متنفرن ... برای همین پسر با دوستای خلافش وقت گذروند و کم کم کم بع اصطلاح خودش مرد شد و هر روز با پدر مادرش دعوا و داد و بی داد میکرد ...
یک روز وقتی با دوستاش شرط بسته بودن سر شکستن یک آجر با سر ، موقع زدن آجر به سرش تاندون دستش از مچ پاره شد ... دوستاش از ترس فرار کردن و پسر با دست آویزون اومد خونه ، پدر مادرش دیدنش بدون توجه به هیچی بزور دستشو گرفتن و بردنش دکتر ئ دستشو عمل کردن تا خوب بشه و پدر خانئاده کل خرج رو با جون و دل داد ...
بعد از مرخص شدن پسر فهمید که دوستا و رفیقا همیشه و فقط توی روز های خوش زندگی باهاش دوستن و اگه مشکل حادی براش پیش بیاد فقط خانوادس که میشه روشون حساب کرد حتا اگه از هم متنفر باشین ...
هیچوقت حتا به بهترین رفیقاتونم اعتماد نکنین حتی اگه براتون همش خرج کنن یا به اصطلاح مرام بزارن ...
چون دقیقا وقتی که بهشون نیاز داری ترکت میکنن و می ایستن تا نابود شدنتو بطور کامل با چشمای خودشون ببینن چون همه ی ما همیشه اول به فکر خودمونیم پس خمیشه اولویت زندگیتون خودتون باشین نه دیگران ...